رادينرادين، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

شيرين ترين بهانه ام براي زندگي

رادین ۱۰ ساله من ، بالاخره اومدم

1401/12/3 23:54
نویسنده : مامان شادي
97 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام 

بعد از چندین سال تصمیم گرفتم باز هم از پسرم بنویسم و البته برای خواهرش هم وبلاگی درست کنم . از سال نود و پنج تا الان بیشتر از ۶ سال گذشته ، رادین الان خواهری ۵ ساله داره و خودش کلاس چهارم دبستانه. 

تقویم گرفته بودم و شیرینی های شما دو نفر رو دستی می‌نوشتم اما دیدم نه نمیشه . اینجا یه چیز دیگس.

نمیدونم اینهمه سال رو چطور میشه در سطرها گنجاند . اما :

رادین و روژان عاشق هم هستند . تو این سالها یه عالمه اتفاق افتاده که خوب بودن و باعث خوشحالی خانوادمون . خدا رو شکر .

از وقتی روژان تو دلم بود همش میپرسیدی اسمش چیه ؟ من آخر گفتم رعنا ، و تو صداش میکردی رعنا 😃

وقتی به دنیا اومد مراقبش بودی . بسیار مهربان بودی و هستی . از تصور اذیت شدن یه بچه راحت بغض میکنی و من زود باید توضیحی بدم که فکرت درگیرش نشه . 

پیش دبستانی مدرسه مهر و ماه (فرزانه) رفتی اول و دوم دبستان رفتی پیشاهنگ . ولی چون معلم‌هاش خیلی دعواتون میکردن جابجات کردم و الان میری سلام یاسین . مدرسه بدی نیست . راضیم تقریبا .

کلاست تو مدرسه مهر و ماه ...

یادش بخیر ، آقای سهرابی صبح ها میومد دنبالت . واسه اینکه روژان بیدار نشه زنگ خونه رو نمیزد گفته بود میس کال انداختم رادین بیاد پایین ، گاهی بخاطر شب بیداری و شیر دادن به روژان خواب میموندم . با صدای زنگش بیدار میشدم ... وای با چه استرسی فقط لباس تنت میکردم و میبردمت پایین . میترسیدم تنها بفرستمت.  روژان رو بقل میکردم می‌بردم پایین سوار تاکسی زرد آقای سهرابی میشدی بعد برمیگشتم . روز اول چه استرسی داشتیم من و بابات ... با اینکه سرویس مدرسه بود ! یادمه بابا شماره خودشو یادت میداد که حفظ کنی و ... من وقتی تحویلت دادم به آقای سهرابی تو آسانسور زدم زیر گریه ... بعد به بهانه ای زنگ زدم آقای سهرابی جواب داد ، صدای صحبت کردنت رو که شنیدم فهمیدم حالت خوبه و خیالم راحت شد . 

یادمه میگفتی گاهی آقای سهرابی بهت نون تازه میده تو ماشین بخوری تا برسید . اون موقع ها شب خیلی دیر میخوابیدی ، اصلا حریفت نمی‌شدم زود بخوابی ، واسه همین صبح خوابالو بودی ، الانشم کم و بیش همونطوری . یادمه میگفتی گاهی آقای سهرابی میگه بخواب رو صندلی عقب تا برسیم .

معلمت خانم نصرالهی بودن . 

تابلوی ستاره هاتون توی پیش دبستانی، ردیف دوم از پایین ، سمت چپ خود خودتی .

عکس جشن شروع کلاس اول در روز آخر شهریور مدرسه پیشاهنگ با خانم خرسندی معلمت و آقای سلطان آبادی مدیر مدرسه 

رادین ، هونام و مهرسام هم تو عکس هستن هنوز با هم تو مدرسه سلام دوست هستید و زنگهای تفریح کلی بازی میکنید . دوستهای خوبی هستن انصافا ... 

اینجا روز قبلش از سفر آمده بودیم، هم خسته بودی ، مریض شده بودی و مشخصه سرحال نیستی .

رادین مامان ، از ۴،۵ سالگی عشقت به حیوانات شروع شد ، تمام فیگورها و کتابهای مربوط به حیوانات رو جزء اولویت‌های خریدت می‌گذاشتی ، از گراز و راکون و راسو و انواع شیر و خرس و گورخر و ... که خیلی هاشون هم خانواده داشتن . مادر ، پدر ، خواهر برادر . کتاب خون من ، کلی کتاب در مورد جغرافی و طبیعت و جهان و حیوانات خوندی . تمام کشورها رو با شکل و پایتخت و پرچمشون و ... کاملا بلدی و اینکه کجا قرار دارن .

تابستان ۱۴۰۱ روژان رو کلاس نمایش خلاق و نقاشی ثبت نام کردم ، دو روز در هفته هر کدام یک ساعت . روزهای یکشنبه و چهارشنبه . رصدخانه زعفرانیه 

تو دو ساعتی که روژان کلاس بود ، با هم قدم میزدیم ، بستنی می‌خوردیم و گاهی میرفتیم تو پاساژ طبقه بالاش که نیمکت داشت و باد کولر میومد ، می‌نشستیم و حرف میزدیم و گاهی سرچکی میکردیم تو گوگل . 

یکبار هم اونجا کتاب تمرین زبان از یه خانم خریدیم.

داشتیم برمیگشتیم که بریم دنبال روژان ... باغچه را آب داده بودن

زمین خیس بود 

نگاه کردی به خیسی زمین و گفتی عههه!!! این چرا عین فرانسه است ؟! 

من : فرانسه ؟!!!! 👀

رادین : آره مامان ببین ... اینجا بالاشه ، این قسمت غربشه اینم جنوب فرانسه 😁

من : آهان 

سفارتی رو دیدیم که پرچم زده بود . 

رادین: مامان این تابلوش نوشته سفارت بنگلادش پس چرا پرچم آرژانتین رو زده 🤔

من : پرچم آرژانتینه؟ 

رادین : آره مامان 

و خیلی وقتها مچ بزرگترها رو میگیری چون خیلی خوب نقشه جهان رو از بهری.

اردیبهشت ۱۴۰۱ رفتیم استانبول که هم استراحتی کنیم هم من استارت برنامه نویسی رو بزنم و درس بخونم .

توی ون تور بودیم. پاساژها و شهر رو می‌گشتیم.

تور لیدر : در زمانهای قدیم ترکیه از این اقیانوس و کشتی برای ارتباط با انگلیس استفاده می‌کرد. 

رادین : راه ترکیه به انگلیس که خشکیه چرا از کشتی استفاده می‌کردن؟ 

تور لیدر: .... 😑 ... خمیازه و خیره شدن به افق

من و بابک :😬🙄😄

بابک : نتونست جوابشو بده ! من : آره 

یک شب تلویزیون یک پرنده عجیب نشان داد که ندیده بودیم .

من و بابک: وای چه جالبه !! اینو ندیده بودیم !

رادین :این (اسم پرنده) هست دیگه !!!! من و بابک : عه ؟ جدی ؟

رادین چند دقیقه بعد با کتاب : نگاه کنید ... یه گوشه کتاب کوچولو عکس گذاشته و توضیح کوچکی در مورد آن پرنده نوشته . عشق میکنیم ‌.

توی شهر کتاب اطلس جغرافیا خواستی ، با اینکه قیمتش بالا بود ولی چون میدونیم میخونی با خوشحالی واست خریدیم . واقعا هم همشو خوندی . 

الان از زمین گذشتی و رسیدی به فضا . تمام فضا و جزئیاتش و مدل به مدل اسم سیاره ها رو با مشخصاتشون بلدی . یادمه پارسال عید که رفتیم تبریز ، از موزه شهریار برات کتاب نجوم کاملی خریدم . بیشتر اونم خوندی ‌.

حیف که کلاس نجوم رصدخانه پارسال پر شده بود ، امسال اگه کلاس حضوری داشتن حتما ثبت نامت میکنم .

از اواسط شهریور کلاس کاراته ثبت نامت کردم با این نیت که سرگرم شی ، ولی عشقت شده کاراته ! کمربند نارنجی گرفتی و کلی تو کلاس علاقه نشون میدی .

پیانو رو نمیدونم ادامه بدی یا نه . ولی زیاد علاقه نشون نمیدی فعلا . خوابهای طلایی و والس رو اگر یادت بندازیم میزنی . والس رو از حفظ و خوابهای طلایی با نت .اگه ما نگیم خودت نمیزنی . امیدوارم در راه علائقت به بهترینها برسی .

پسرم 

هنوزم شیرینی هات منو به خنده میندازه. 

با روژان عالی بازی میکنید . البته گاهی او تو رو و گاهی تو اونو عصبانی میکنید . تو غر میزنی او گریه میکنه ! جیغ میزنه و میگه برو نمیخوام بازی کنیم

در هر حال مهربانی ، بسیار مهربان و خوش قلب 

بسیار ساده و زلال 

نگاه که میکنم ، با بعضی از هم سن و سالهایت خیلی فرق داری .

عشق رقص داری . توی استانبول داخل کشتی، تنها خانواده ای که رقصیدن ما سه تا بودیم ، روژان هم خواب بود . خیلی رقصیدیم، اونم با اصرار تو وروجک ! اولش واسه اینکه من با یه خانمه رقصیدم باهام قهر کرده بودی و با دلخوری نگاهم میکردی بعد که دیدی پایه ایم حسابی خوشحال شدی .

عروسی زینب ۷ بهمن بود . روز جمعه ، همش تو زنونه بودی ،،، وااااااااااای که چقدر خوشگل میرقصیدی . کاش ازت فیلم میگرفتم . ترسیدم خانمها ناراحت شن. 

وقتی دیجی اومد رفته بودی روبروش و چشم تو چشم دیجی میرقصیدی . چقدر خوش گذشت خوشگلم ‌.

امروز امتحان علوم داشتی و نمره کامل گرفته بودی ، چون یک فصل سیاره ها امتحان بود و یک فصل آهنربا که صبح با هم دوره کردیم .

کلاس پژوهش هم داشتید میگفتی مامان من دو تا مثبت گرفتم از آقای ملکیان.  گفتم چرا ؟ گفتی چون پرسیده چطور میتونیم خوب حرف بزنیم ؟ امیرحسین گفته باید مودب باشیم من گفتم مثبت حرف بزنیم آقای ملکیان گفته یعنی چطور ؟ امیر محمد رو آورده گفته مثبت در موردش حرف بزن . گفتی منم گفتم امیرمحمد سفیده،  خوش خطه ، قدش بلنده

گفتی چون به مثبت حرف زدن تونستم عمل کنم یه مثبت دیگه بهم داد .

گفتی قراره هفته بعد ای اف تی و مدیتیشن یاد بدم تو کلاس مهارت 😄 چقدر خندیدم .

خوشحال بودی حسابی .

اومدیم خونه کل برگه آزمون رو با جوابهای خودت برام خوندی . 

عاشق صورت خندانت هستم ، و دندونهای خرگوشی 

به شدت کنجکاو هستی و همیشه کلی سوال داری .

" کتاب نمیخریم " برای تو جزء محروم کردنهای سخت حساب میشه و خیلی ناراحت میشی . البته شاید یکی دو بار اینو بهت گفتم.

تبلت بازی مدتها شده بود بلای جون ما ، اما مدتیه به اندازه بازی میکنی و خیلی بهتر شدی .

امسال دو تا برف خیلی خوب اومد ، کلی مدرسه ها تعطیل شد و برف بازی کردیم . 

اینم رفیق فابریکت،  آوا همسایمون هست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آویناآوینا
4 اسفند 01 7:46
خدا حفظشون کنه خاله
مامان شادي
پاسخ
برای شما هم عزیزم